مدیری که دچار شد !



نمیدونم تووی سال جدید باز هم ادامه میدم این وبلاگ رو یا نه !

نمیدونم میمونم یا نه

شاید مثل زینب من هم ترک زمین کنم !

نوشتن همیشه باید یه هدفی داشته باشه

الان من برای سبک شدن خودم می نویسم

و شاید یه چیزایی توو مایه های درد دل کردن

نشون دادم خیلی آدم قوی ای که فکر میکردم نیستم که یه حسی اینجوری روی سرم آوار شده که هنوز نتونستم قد علم کنم

سخت بود و هست

اما طولی نمیکشه که واقعیت هر چند کمی تلخ خودش رو به من تحمیل میکنه و من باورش میکنم و فراموش میکنم شاید این روزای عجیب رو



امیدوارم نوروز واقعا روزهای ما رو نو و تازه و بهتر کنه

آرزو میکنم افکار نو ، رفتار نو و حس های نو ارمغان سال جدید برای ما باشه 

اتفاق عجیب و متاسفانه جدا نشدنی ای تووی سال نود و هفت برای من پیش اومد و روز شروع سال جدید میلادی ، اوج ناراحتی رو از سر گذروندم و امیدوارم شروع سال جدید خورشیدی اما برای من و همه آدما خوب و عالی باشه

نمیخوام این آخر سالیه حرفهای غصه دار بزنم ولی واقعا دلم میخواد از شر فکر کردن به زینب خلاص شم !

باید دلمشغولیهای جدیدی برای خودم  درست کنم 

مطمئنم که حل میشه داستان من

از فردا یه مسافرت طولانی حدود بیست روزه رو شروع میکنم و شاید نتونم خوب و زیاد بنویسم ولی فرصتی پیش بیاد دست به موبایل و نوشتن  میشم.

خدا نگهدار



به پیشنهاد همکار سابق زینب که هموز با هم ارتباط دارن و با هم صمیمی هستن ، موضوع پروژه در خانه برای زینب مطرح شد

و دیروز ظاهرا همو دیدن و زینب باز رد کرده و تمام!

امروز همکار سابقش بهم گفت قبول نکرد پیشنهاد رو و موندم تووی دلیلش و از اونجا که من دلیل این رد کردن هستم

کفتم نمیدونم ولی لطفا قضاوت نکن شاید یه مشکل خیلی خاص داره

اونهم گفت به نظرم اصلا دیگه بعش هیچ پیشنهادی ندین!

خلاصه کلام اینکه دفتر زینب امروز برای همیشه بسته شد مگر معجزه ای اتفاق بیفته که نمی افته.

امروز به خودم گفتم شاید هم از من متنفره !

خلاصه همه چیز تمام شد و رفت.

فقط موندم که من چه گناهی کردم که باید به همچین کسی علاقمند بشم

اگه انتخابش کرده بودم دلم نمیسوخت ولی خودش اومد ، خودشو رفت

و من فقط سیستمم بهم خورد !

از فکر کردن بهش خسته شدم

واقعا اینو میگم و نه از سر عاشقی و افعال مع ، نه ، واقعا دلم نمیخواد بهش فکر کنم

دلم میخواد هیچ اهمیتی واسم نداشته باشه ولی متاسفانه همه ش و همیشه حضور داره


یکی از دوستان و خوانندگان پرسیده بود اگه زینب متاهل بوده جرا وقتی تظر شما رو شنیده خوشحال شده !؟

بله دقیقا همین اتفاق افتاد

زینب با روی خوش شنید و خوشحال شد و حتی بعدش تشکر کرد و بعدش سوار ماشین من شد و با هم تا خونه سون رفتیم و کلی هم تووی راه خندیدیم و حرف زدیم

حتی بعدها که قصد رفتن کرد همه اینا رو بهش گفتم که تو ناراحت نشدی که الان احساس کنی تحت فشاری و بخوای بری

ولی من فقط حدس میزنم که اولا اون هم داشت دچار میشد و ترسید اتفاق بدی واسش بیفته و به اصطلاح ترسید عاشق شه! البته فکر کنم

چون یه روز گفت این وبلاگ لعنتی رو لطفا حرف کن چون من نمیدونم این چه مرض ایه که نمیتونم نخونمش.

دوم اینکه از اینکه این حس توو دوران تاهل واسش پیش اومده ناراحت بوود چون همون شب بهم گفت : مهندس ! متاسفانه این اتفاق توو زمان و مکان درستی اتفاق نیفتاده

البته اینا همه ش فرضیه س و نمیدونم شاید درست نباشن

این یادداشت رو به احترام اون دوست نوشتم


بله

بله تیتر کاملا درسته و زینب متاهل بود

و متاسفانه من دچار شدم

هر کس میتونه هرجوری قضاوت کنه

منو یا داستان رو کلا ولی قضاوت مردن همیشه ساده ترین و کوتاهترین و آسون ترین راهه و مطمئنا درست ترین راه نیست

اینهم یکی از دلایلی هست که ثابت میکنه من هیچ قصد اولیه و تصمیم قبلی نداشتم که حتی به یه آدم متاهل علاقمند بشم

به هیچوجه

اینجا که هیچکس منو نمیشناسه دلیلی برای غیر واقعی نوشتن نیست ولی خداییش قبل از اون اتفاق حتی یه ثانیه هم به زینب فکر نکرده بودم

اصولا به رابطه فکر نمیکردم و بدتر از اون به خودم فکر نمیکردم

همه میتونن منو یه آدم بد بدونن که به یه دختر متاهل علاقمند شده ولی این فقط راحت کردن یه ذهن ساده س که جوابشو بگیره و بره واسه قضاوت کردن مورد بعدی

من گرفتار شدم ، دچار شدم وگرنه شکل این داستان به اندازه کافی غیر قابل دفاع هستش

زینب حدود چهار سال با همسرش دوست بودن و علیرغم مخالفت پدرش بالاخره ازدواج میکنن و بیست و شش ساله بود و من هم کاملا میدونستم که متاهله و همسرش رو دوست داره.

اما من تووی راهی افتادم که انتخابش نکرده بودم

 یاد امیدوار نیستم کسی حرف منو بپذیره ولی واقعیت همین بوود که اتفاق افتاد

متاسفم


نه صبح گذاشته و نه شب

نه وقت گذاشته و نه بی وقت

همه رو به نام خودش زده

واقعا خسته شدم

نه دلم میخواد و نه وقتش رو دارم که به آدمی که حضور فیزیکی نداره و نمی تونم ببینمش ، فکر کنم

فکر کردن به اون واقعا اختیاری نیست

بخاطر راه جدیدی که دارم برای شرکت باز میکنم شبها تا دو سه بیدارم

ولی باز حضور داره

همیشه

«لعنتی دوست داشتنی»


کلا یه عادتی که تووی زینب تووی همون ایام درگیری حسی متوجه شدم این بود که اهل فکر کردن نبود !! فقط تصمیم میگرفت و عمل میکرد !!

این شاید ظاهر مثبتی داشته باشه ولی نتیجه خوبی نداشت اصلا

من شب رو با یه حس و حال دیگه ای گذروندم

احساس کردم داره یادم میره که من قرار بود این حس رو حل کنم نه اینکه باش حال کنم!

خلاصه کم و بیش و نه کاملا حواسم بود که داستان جدی شده و دیگه تووی کنترل من تنها نیستش

فردا زینب اومد شرکت

مثل همیشه جذاب و باشکوه و خوش تیپ و درجه یک و همه چی تمام

اما

اومد پیشم و گفت مهندس من میخوام باهاتون صحبت کنم

و داستان تصمیمای زینب شروع شد


بعضی چیزها کیفی هستند و با عدد و کنیت نمیشه بیانشون کرد

مثل درد

کسی که مثلا درد دندون داره چطور باید بگه میزان دردش چقدره؟!

نمیشه گفت

بعضی وقتها برای اینکه درک کنیم و بفهمیم یه ماجرا رو ، اون رو بصورت عدد مطرح میکنیم

مثل درد زایمان ، مثل خیلی چیزای دیگه

امروز به خودم میگفتم چقدر حاضرم پول بدم که فقط زینب برگرده به محل کارش!؟

واقعا حاضرم صد میلیون بدم فقط برگرده

شاید باورش سخت باشه برای بعضی ولی آرامش و امیدی که از بعد رفتنش از دستم رفته بیشتر از اینها هم می ارزه و حاضرم هزینه ش رو بدم

نه اینکه از این اوضاعم خوشحال باشم نه اصلا

ولی راه دیگه ای ندارم که تحمل کنم این داستان رو

بازم شاید باور نشه کرد ولی فقط دلم میخواد برگرده و فقط هر روز تووی محل کار ببینمش و بس و فقط همین

حتی کمتر از اینها رو انتظار دارم

این حس که بعد از تعطیلات باز شرکت رو بدون زینب قراره ببینم و هیچ امیدی به دیدن اون نیست، عذاب آوره

به اونهایی که فکر میکنن همه چیز پوله بگم که این حرف کاملا درست نیست

پول عالیه و خیلی هم خوب ولی همه چیز نیست

لازمه ولی کافی نیست

کاری از دست کسی بر نمیاد وگرنه ازش میخواستم که یه حورایی برش گردونه

امیدوارم به درد من دچار نشید

یه روز زینب بهم گفت ؛ شما که وضع اقتصادیت خوبه چرا از زندگیت لذت نمی بری!؟ گفتم امیدوارم به دردم دچار بشی تا بدونی چی میگم !

دلم نمیخواست اتفاق بدی واسش بیفته ولی فقط از عمق داستانی که واسم پیش اومده میخواستم با خبرش کنم

به نظرم «خدا میتونست» نگهش داره ولی متاسفانه نشد که بشه.



دیشب ساعت ده ، زینب از خودش یه عکس گذاشته تووی اکانت تلگرامیش

زیبا به معنای واقعی مثل قبلنا

حسابی خوش رو و خوش خنده مثل قبلنا

شال توسی رنگ متمایل به قهوه ای

لباس آبی نفتی

مانتوی مشکی

دو تا حلقه تووی دست چپش

یکی حلقه ازدواج و اون یکی تووی انگشت اشاره ش

زیر چشماش کم پف کرده

قیافه ش کمی جا افتاده تر شده

موها رنگ نشده و مشکی مشکی

معصومیتی بی انتها

و اما .

جذابیت

بله تنها چیزیش که خداییش خیلی زیادتر شده و چشمگیر

جذابیت تمام نشدنی 

من موندم که سهم چند صد هزار نفر از جذابیت رو خدا بهش داده!؟

واقعا بعد از مدتها عکس جدیدی ازش دیدم و بجز خوشحالی واقعا دلم گرفت

امیدوارم بهش خوش گذشته باشه این ایام تعطیل

عکس تووی شمال گرفته شده احتمالا رشت

دستاش رو روی هم گذاشته مثل به دختر بچه مودب

شلوار جین پوشیده و روی راه پله سنگی تووی طبیعت نشسته

زیبا و جذاب بله واقعا جذاب

اذیت شدم خیلی ولی ارزشش رو داشت

چشمهاش کمی کوچیک و صورتی واقعا معرکه داره

بیخیال

فقط یه چیز

سرویس کننده س!!!






امروز سیزده را به در کردم ای کاش بی میلی زینب به برگشت به کارش هم به در میشد!

فقط خدا میدونه که تمام لحظات من داره به امضای زینب میرسه

نا امیدی بدترین بلاست

شما وقتی منتظر کسی هستید که مثلا شاید یه روزی بیاد

مثلا ده سال دیگه حتی

ولی من هیچ امیدی ندارم حتی یه درصد که زینب تصمیمش عوض شه و بخواد برگرده

برای همین هم گذشت زمان به جلو منو به دیدنش نزدیک نمیکنه که هیچ ، دورتر هم میکنه

متاسفم که اینجوری باید حضور دایمش رو احساس کنم !!

ای کاش خصوصیاتش رو میشد در آدم دیگه ای ببینم

هنوز سیزده روز از سال جدید گذشته که من ناله اون رو دارم کماکان سر میدم

یعنی روزی میرسه که یه پیغام یا یه زنگ بزنه و بصورت معجزه وار برگرده !؟

افسوس

حضورش سنگین و خاطره انگیز و نفس گیره و شیرین !

موندم با این «عسل مسموم» چه کنم

هم شیرین و هم کشنده س!

من آدم ضعیفی نبوده و نیستم ، خداییش اون فوق العاده بود !


سه روز وقت داشتم

زینب گفته بود تا آخر هفته بیشتر نیست

سرمای بدی خورده بودم از اونا که چهار پنج روز مریض رو میخوابونن

حال جسمی داغون

حال روحی داغون

خیلی ازش خواهش کردم بمونه خیلی خیلی

اولش گفت از کارم خوشم نمیاد

پیشنهاد کار تووی بخشهای دیگه رو دادم

خداییش ولی هیچوقت گلایه حقوق دریافتی نداشت

آخرش وقتی دید راهی نداره و همه جوره حاضرم باهاش راه بیام گفت من به همسرم گفتم و گفته باید برم

واسه همینم سه روز وقت داشتم

خیلی داغون شدن خیلی

باورش خیلی سخت بود و فشار روحی روانیش بیشتر سخت بود

از یکی دو نفر خواستم که باهاش حرف بزنن

ولی هیچ حرفی افاغه نمیکرد

کلا یکدنده بود

شاید اگه بگم به اندازه جذابیتش ، یکدنده بود ، اشتباه نکرده باشم

روز دوم بخاطر یه موضوع مهمی که مطرح کرده بود از خونه با خودم قرآن بردم محل کار و جلوش قسم خوردم

احساس الانم اینه که با یه نفر غیر از همسرش م کرده و تصمیم اونو اجرا کرده و هنوز به همسرش چیزی نگفته

یادمه گفت رفتاراتون با من فرق داره تا با بقیه

هر کاری میگفت رو اجرا میکردم تا احساس بدی نداشته باشه

من واقعا نمیخواستم این کار ادامه دار باشه

و به دنبال حل کردنش بودم

ولی مهلت نداد

به من میگفت من هر روز قبل از بیرون اومدن جلوی آینه که می ایستم عذاب وجدان دارم

مطمئنم راست میگفت ولی شدتش رو نمیدونم و درک هم نکردم

من نمیخواستم یه رابطه درست کنم و ادامه ش بدم

من تووی یه رابطه افتادم و فقط میخواستم بیام بیرون ازش

ولی وقت نداد بفهمم کجام اصلا !

میگفت تا به حال این تجربه رو تووی دوران متاهلی نداشتم ولی تووی دوران مجردی داشته

ترسیده بود شاید 

بد شانس بودم

میتونست بهتر بشه ولی نه وقت و شجاعتش بود از طرف اون و نه صبر و هوشش از طرف من

عصر روز سه شنبه به گمونم آهرین روز سال دو هزار و هجده میلادی

مثل سال قدیم میلادی اونهم رفت که رفت .


نمیدونم داستان زینب رو تا کجا تعریف کردم و تا به حال خودم وبلاگ رو نخوندم حتی و فقط نظرات رو سعی کردم جواب بدم بیشتر

یه روز اومد گفت من نمیتونم تحمل کنم و باید برم

قانعش کردم که بمونه

اون از اخلاق و برخورد من گلایه داشت که خیلی بهش محبت میکنم !

زینب از اینکه من خیلی بهش توجه و یا بقول خودش محبت میکردم ناراحت بود

و بازم بقول زینب ؛ هر روز عذاب وجدان داشت که میومد شرکت

زینب فکر میکرد حالا که مدیرش بهش عاشقانه فکر میکنه پس هر توجهی و نگاهی رو اونجوری تفسیر میکرد

یه روز مانیتورش رو با یه بخش دیگه عوض کردم، گفت چرا اینکار رو کردین ؟ اونا با من بد میشن

یه روز بجای لب تاب نه چندان جدیدش ، یه سیستم قوی گذاشتم

یه روز تووی زمستون بخاری مخصوص واسش گذاشتم

یه روز حقوقش رو افزایش دادم

یه روز خارج از نوبت مرسوم بهش پیشنهاد گرفتن وام دادم

یه روز پاداش دادم

و خلاصه همه اینها برای زینب معنیش این بود که بخاطر علاقه من بوده و نه چیز دیگه ای

نمیخوام انکار کنم که بی ربط بوده ولی تقریبا بیست سی درصد این اتفاقها بخاطر حس من بود و بقیه ش واقعا جنبه کاری داشت و زینب اینجوری تعبیر میکرد همه رو

مثلا من به یکی از مهندسخای بخش فنی یه تومن پاداش دا‌ده بودم و سه چهار روز بعد به زینب مبلغ کمتر از اون رو دادم ولی زینب گفت از این محبتهای عشق آلود بقولی خسته شده!

و شاید همینها باعث شد بره

یه دنده بود و جذاب !

اصلا نمیتونم یه صفت بدش رو به تنهایی بگم

خداییش صفت بدی هم نداشت ، فوق العاده بود

یه روز اومد گفت من تا آخر هفته هستم و به شوهرم گفتم داستان رو !!!!!!!

واقعا بهم ریختم

من حاضرم عذاب بکشم ولی باعث عذاب کسی نشم

گفت که به شوهرم گفتم شما به من این حس رو دارین و گفته تا آخر این هفته بیشتر نمون

تا الانم باور نکردم که گفته ولی راهی نداشتم و گفتم باشه

خیلی اذیت شدم

در موردم هر جور میخواین قضاوت کنین ولی هر کی اینکار رو بکنه بدونه قضاوت کار آدماییه که زود میخوان بذای سوالاشون جواب پیدا کنن فارغ از اینکه درست باشه یا نه

من مبتلا شدم

نتونستم خودمو نجات بدم

وقت میخواستم ولی نداد

فعلا


دیروز ساعت یک زینب باز هم عکسش رو عوض کرده تووی تلگرام

بازم تووی شمال ( احتمالا رشت )

فضای بسیار سرسبز

بلوز آبی آسمونی با گل های بزرگ قرمز و صورتی و سفید

مانتو آبی سیر کوتاه

شلوار جین مشکی

تووی دست چپش بازهم دوتا حلقه هست

شال مشکی

موها رنگ شده و شرابی رنگ

دستهاش مثل خانمهای کمی مسن

قیافه ش مثل همیشه خوشگل

جذابتر از قبلنا

ولی یه خجالت کوچیک و یه غم کوچیکتر تووی قیافه ش هست !

حالتش خنده و بسیار جذاب !

همین

بله همین چند جمله ولی واقعا بیش از صد بار تا به حال دیدم عکسش رو و حسابی ناراحتم  که فردا که شروع کار شرکت بعد از اینهمه تعطیلاته ، اون نیستش.

متاسفم برای خودم که درگیر شدم


زینب کارمند معمولی شرکت من بوود که فامیل یکی از دوستان فامیل ما بود

اومد ، مصاحبه شد و پذیرفته شد و شروع به کار کرد

حدود یکسال کارش رو تووی بخش پذیرش و ورود اطلاعات شروع کرد

تا اینجا هیچ حسی بهش نداشتم ، دقیقا هیچ حسی

ولی  یه روز صبح که طبق معمول رفتم شرکت تا وارد شرکت شدم و چشمم به زینب افتاد ، نفهمیدم چی به سرم اومد که عاشقش شدم ، تماما شدم شیفته این دختر بیست و شش ساله !

 زینب متاهل بوود و لیسانس یکی از رشته های علوم انسانی

دو سالی بوود که متاهل شده بود ولی حدود پنج سالی بود که همسرش که یه مهندس بود رو می شناخت

تک فرزند خانواده بود

خلاصه من دچار شدم ، بد جوری هم شدم.

دو ماه تووی خودم نگه داشتم این حس جدید رو و هر روز بیشتر و بیشتر بهش علاقمند میشدم

کل و جز زندگی شخصی و کاری م تغییر کرده بوود

عجیب شده بودم و پر انرژی و امیدوار و هدفمند تر

نتونستم به کارمندم همچین نظری رو داشته باشم و اون ندونه

رفتم و بهش گفتم !!

شنید و اولش تشکر کرد و نسبتا خوشحال و اما بعد از چند روز و ق برگشت و بهانه گیری هاش شروع شد که میخوام برم

حدود یکی دو ماه تووی این وضعیت بودیم که یه روز اومد کفت میخوام از شرکت برم

گفت به شوهرم گفتم ! اونهم گفته تا آخر همین هفته بیشتر نمون

زینب ، آخرین روز سال میلادی قبل از شرکت برای همیشه رفت

حالم بد شد ، شبش اورژانس اومد خونمون و خلاصه بد اوضاعی بود

از طریق یکی دیگه از همکارها که باهاش دوست هستش پیشنهاد های مختلف کاری بهش دادم ولی نیومد

هر کاری کردم بر نگشت که بر نگشت

حاضرم هر کاری کنم فقط یه بار دیگه بیاد سر کار قبلیش حتی با دو برابر حقوق قبل

متاسفانه نمیدونم چه بلایی سرم اومد ولی متاسفانه تر اینکه من تماما به سمت اون سو گیری کرده بودم و وقتی رفت کاملا بهم ریختم

تقریبا متلاشی شدم و فردای روزی که رفت ، روز چهارشنبه ای بود و من نمیتونستم روی دو پای خودم بایستم

دو تا از کارمندا کمکم میکردند برای راه رفتن

کلا روحی، مغزی، بدنی، ذهنی ، .همه جوره پاشیدم از هم

الانم تووی همین وضعیتم

فقط میتونم بنویسم تا سبک شم

والسلام




یادمه یه روز به زینب وقتی از احساس خودم بهش گفتم و دو سه روزی فکر کنم گذشته بود ، آدرس وبلاگم رو دادم !

البته خود همینم داستان داشت

ماموریت رفته بودم ، لب تابی که زینب تووی شرکت باهاش کار میکرد خراب شده بود و به من زنگ زد و گفت حالا چیکار کنم و ورود اطلاعات رو چطور انجام بدم؟ منم گفتم لب تاب منو ببر فعلا باهاش کار کن تا بیام.

بعدش فهمیدم اگه اکسپلورر رو وا کنه که متوجه نوشته های من در مورد خودش  میشه تووی وبلاگ.

سریع بهش زنگ زدم که باهاش کار کن ولی لطفا اکسپلورر رو وا نکن. اوکی داد .

بعد از دو سه روزی فکر کنم بهش گفتم یه وقت فکر بدی نکنی ، واقعیتش اینه من یه وبلاگ دارم که نمیخواستم تو بخونیش!

بعد از داستان گفتن احساسم بهش 

یه روز گفت آدرس رو میشه بدین؟

منم گفتم بله و دادم

خوندش کامل کامل

شب پیام دادم با واتساپ که ببخشید اگه بعضی جاهاش ناراحتت کرده احیانا

گفت نه اصلا مگه آدم از این همه تعریف و تمجید ناراحت میشه!؟

خیلی خوشحال بودم که خونده و خوشش اومده

مدت کمی گذشت و گفت من نمیخوام بخونم وبلاگو و دارم اذیت میشم و از این حرفا

منم قول داده بودم باهاش مثل یه کارمند عادی برخورد کنم

گفتم باشه وبلاگو حذف میکنم

حذف کردم‌ و رفتم یکی دیگه رو شروع کردم

مدت کمی باز گذشت و خودم بهش گفتم من نمیتونم ننویسم

یه وبلاگ جدید دارم و تووی اون ادامه دادم میشه بخونیش؟

قبول کرد و بازم خوندش

من واسه این پیشنهاد دادم که بهتر منو بشناسه و منظورم رو بهتر بدونه تووی این اتفاق عجیبی که واسم افتاده

میخواستم نترسه و بهتر بفهمه داستان منو

دروغ چرا دوست داشتم یه کم هم بهم علاقمند بشه

وبلاگ اول همینه که بعد از چند ماهی که بسته بود مجدد راه اندازیش کردم با همون اسم ولی مطالبش همه از بین رفت

اسم وبلاگ دوم ولی newhome بود.

به یه معنی ؛ زینب آدرس این وبلاگ رو داره ولی بی نهایت بعیده آدرسو سیو داشته باشه و اصلا بیاد و بخونه.

امیدوارم که بخونه!!


شنبه هفدهم شروع کاری شرکت هستش و باید شرکت باشم

امسال تعطیلی بیشتر بود و امیدوارم سال کاری خوبی شروع کنیم

فکر نمیکردم تووی روزای تعطیل اصلا بتونم چیزی بنویسم ولی خوشبختانه حس م به وقتم چربید و یه کمی نوشتم

آهنگهای تووی ماشین تکراری شده ولی خاطره انگیزند.

اون آهنگهایی که موقع همراهی زینب تا خونه شون میذاشتم ، با اینکه حواسم بیشتر به‌ حرفها بود و اون ولی توو یه فولدر جداگونه س و ان بار گوش کردمشون

فردا میرسم به جایی که تنها خوبیش شده نفس کشیدن تووی شهری که زینب هم تووش نفس میکشه !

برای امثال من که امید و دلخوشی دیگری ندارند این خیلی عالیه

واقعا میگم

خوشحالم که بهش از نظر مسافتی نزدیک میشم

تووی یه شهر ، هر دو ، و من تنها


اول اینکه من کلا به وقت خیلی اهمیت میدم

وقتی کسی برای من یا کار مربوط به من وقت میذاره ، جدا از اینکه نتیجه ش چی بوده برای من ارزش داره

در مورد وبلاگ هم همینطور

دوستانی که لطف کردند و وقت گذاشتند و خوندند مطالب رو ، همیشه از وقتی که گذاشتند تشکر کردم

چون برای این وبلاگ هدف دیگه ای به جز نوشتن یه ماجرایی که اخیرا واسم پیش اومده که کمی تحمل عواقبش رو واسم راحت تر کنه ، در نظر نداشتم ، برای همین هم  خیلی نمیتونم برای قصه خودم دلیل بیارم و قسم بخورم ، اونهایی که یه کم سخت باور میکنن ، من کاری از دستم برنمیاد که وقایعی که اتفاق افتاده رو اثبات کنم واسشون.

البته اگه هر کی شک داره براحتی میتونه بپرسه و اطمینان پیدا کنه که این داستان واقعیست یا تخیلی.

یه بار میخوام بصورت شفاف و واضح بگم که ؛

این حکایت زینب ، کاملا و صد در صد واقعیست و هیچ اغراق و زیاده گویی در کار نبوده و نیست و نخواهد بود.

دوست یا دوستانی که میخوان مطمئن بشن ، خودشون دنبال راه اطمینان پیدا کردن از داستان باشند ، نه اینکه از من بخوان که اثبات کنم حرفامو.

البته محبت میکنن وقت میذارن و پیگیری میکنن ولی هرجایی شک کردن آماده پاسخگویی هستم

من وبلاگ نویس نیستم ، کلا حرفه م این چیزا نیست

این داستان منو وادار به نوشتن کرد

خداییش نه وبلاگ کسی رو دیدم و نه وقت خوندن وبلاگی رو دارم و فقط عاشق نوشتنم و احتمالا دوستان حرفه ای متوجه آماتور بودن من شدن تووی وبلاگ نویسی

من هر چی رو حس کنم می نویسم

دوست عزیزی کامنت زیر رو فرستاده:

«

4-5 تا پست اول وبلاگو خوندم. عجیبه کسی همچین کاری کنه اما حس کردم مصنوعی ان.
فکر می کنم اینایی که نوشتی توهمات هستند و دروغ.
واقعیت به این شکل فیک نیست.
»
عین یادداشتش رو گذاشتم
فقط برای یک بار و همیشه میگم
تمام آنچه که از اول نوشتم و خواهم نوشت تماما حقیقت و واقعیت داشته
امیدوارم باور کنی شما دوست خواننده عزیز
نوشتن دروغ هم انگیزه میخواد و هم وقت که من متاسفانه از هر دوش خالی ام.

موندم اونوقتا که هیچ غمی جز کار و بیزنس و پیشرفت نداشتم چطور داشتم زندگی میکردم و کلا این وقتایی که زینب برای خودش برداشته ، قبلا به چیا فکر میکردم!؟

موندم که من باعث شدم ذهنم این شکلی بشه یا ذهنم این شکلی شده و داره منو راه میبره!؟

یه کم پیچیده به نظر میرسه و شاید مثل داستان مرغ و تخم مرغ باشه

هر چی میخواد باشه فکر کنم مغز کلا  نتونه جای خالی رو هضم کنه

یعنی حتما یه جایی تووی ذهن باید برای اینکارا باشه

خیلی توو فکر کنترل کردن داستان و یاد و حضور ذهنی زینب نیستم که نمیشه ولی دوست دارم دلیل بوجود اومدن و پر و بال گرفتن این دختر رو تووی ذهن خودم بدونم

میدونم که من دنبال یه ایده هایی تووی بیرون خودم بودم و شاید همه رو یه جا تووی زینب دیدم

ولی چرا آخه؟

داشتم زندگی کاری خودم رو میکردم

عین سیل اومد و خراب کرد و رفت

«حالا من موندم و این ویرونه ها»

از ناله کردن خیلی خوشم نمیاد ولی مینویسم تا کمی سبکتر بشم

فقط اینو میدونم که قدرت ذهن از قدرتهای دیگه احساس میکنم کمی بالاتره


من کلا از قضاوت کردن خوشم نمیاد و خیلی تمرین میکنم که اینکار رو در مورد دیگران و رفتارهاشون انجام ندم.

هر کسی انتخاب خودشو داره و رفتاری میکنه که مغزش و طرز تفکرش بهش اجازه میده.

لذا من سعی میکنم خودم آدم بهتری باشم تا در مورد دیگران قضاوت کنم و ارزش گذاری کنم کاراشون رو.

داشتم به این فکر میکردم اگه من جای زینب بودم توو این داستان پیش اومده و تمام شده ، چه تصمیمی میگرفتم !؟

نمیخوام زینب رو قضاوت کنم ، فقط میخوام بدونم اگه من جای اون بودم و تووی همچین شرایطی قرار میگرفتم که رییسم بهم ابراز علاقه میکرد و کمک میخواست چیکار میکردم!؟

شاید جواب دادن بهش خیلی انتزاعی و غیر واقعی باشه ولی شاید کمک کنه که منطق رفتار و بذخورد زینب با داستان رو بیشتر درک کنم.

نمیتونم الان بگم و شاید بایستی بیشتر فکر کنم ولی هر چی بوود اینقدر زود تصمیم نمیگرفتم و نمیرفتم. حداقلش اینکار رو میکردم!!


صبح طبق معمول صبحانه و حرکت به سمت شرکت

امروز قرار آموزشی داشتم و حدود دو ساعت آموزش دادم

نیروی جدید جایگزین زینب هم فوق العاده بود و اگه همین روال رو داشته باشه خیلی بهتر از زینب هم کارها رو پیش میبره

امیدوارم

رفتم برای ترخیص یه جنسی که از تایوان ارسال شده بود و خدا رو شکر مشکلی نداشت

چون نوبت دندون پزشکی داشتم ساعت دو از شرکت اومدم بیرون

بعدش یه چرت نیم ساعته و بعدش باشگاه و بعدش حمام و بعدش دندون پزشکی

الانم توو مطب منتظرم

خیلی گرسنه هستم



فکرامو‌ کردم

حداکثر اگه بمونم اینجا تا آخر فروردین میمونم

یا میرم جای دیگه می نویسم و یا کلا بیخیال نوشتن میشم و یا فقط تووی نوت گوشی مینویسم

هشدار یکی از خواننده ها ( آسیه ) رو جدی میگیرم و میرم .

زود با دیر این داستان من هم واسم کاملا عادی میشه و چه بسا فراموش !

نمیدونم چرا این اتفاق واسه من پیش اومد

امیدوارم درس و تجربه خوبی شده باشه واسه خودم

من فقط صادقانه رفتار کردم و بس

هیچ توقعی نه زبانی نه رفتاری و نه هیچ حالت دیگه ای نداشتم

فقط بار حسی ای که سنگینیش داغونم کرده بوود ظرف دو ماه ، رو با زینب مطرح کردم. فقط همین و لاغیر

چونکه اخلاقا درست نمیدونستم که اون ندونه

ولی الان که نگاه میکنم به نتیجه کار ، به خودم میگم 

آیا بهتر نبود راز این علاقمندی رو پیش خودم نگه میداشتم!؟

امیدوارم دیگه دچار نشم که تووی این تصمیم گیری قرار نگیرم.


میشه از زینب هم گلایه کرد !

بله شاید بشه

همکارم صبح گفت که محددا بهش پیشنهاد داده که برگرده 

و بهش گفته داریم نیرو میگیریم اگه امکان داره برگرد

اولا مجددا شدیدا رد کرده و گلایه هم کرده !!!

منم دوست دارم یه کم یا جواب گلایه هاش رو بدم یا منم کمی گلایه کنم ازش

کلا وقتی معاشرت و هم صحبتی با کسی لذتبخشه ، دیگه موضوعش مهم نیست فقط اینکه الان طرف مکالمه یا نوشتن یا مخاطبتون یا حتی موضوع نوشته تون اونه ، همین کافیه ، حتی اگه گلایه باشه فرقی نداره!

زینب گفته که من میخواستم بیمه بیکاری بگیرم ولی با من همکاری نکردند ( منظورش شرکته )

ظاهرا الان بیکار هست و هیچ پولی بابت بیکاری از بیمه نمیگیره

نمیدونم چرا ولی دوست دارم چند خطی در مورد این قضیه بنویسم

معمولا کسی که از جایی میخواد جدا بشه دو تا موضوع واسش مطرح میشه

اول: تسویه حساب ( حقوق، مزایا، مرخصی ، سنوات و )

دوم : انتقال کار یا آموزش به نفر بعد از خودش

موضوع بیمه بیکاری واسه همه مطرح نیست چون بعضیا میخوان ادامه کار بدن و برن جای دیگه و بیمه بیکاری نمیخوان، پس کسی که بیمه میخواد باید اعلام کنه و پیگیرش باشه.شرکت هیچ پرداختی نیاز نیست بکنه و بیمه حقوق رو میده توو ایم بیکاری لذا دلیلی نداره شرکت همکاری نکنه مگر اینکه جدایی با دعوا و تنش احیانا باشه مثلا

تمام حقوق و سنوات زینب بطور کامل بهش پرداخت شد و تسویه شد ، حتی زودتر از موعد عادی مقرر اون.

ولی مدیر فروش وقتی به زینب زنگ میزنه که یکی دو ساعت بیا برای آموزش به نفر بعدی ( البته من در جریان نبودم ) ، زینب میگه :«متاسفانه نمیتونم »

اوضاع شرکتی که تقریبا فکر کنم بیش از دو سال اونجا کار کرده یهویی چقدر ترسناک و عجیب شده که حتی یک ساعت هم نمیتونه بیاد آموزش بده !؟؟؟

فرض بگیریم که شوهرش متوجه شده که تووی شرکت اصلا شرایط خوب نیست و مثلا بهش اجازه نمیده بیاد

خب

زینب ولی برای تسویه حساب و گرفتن چک میاد شرکت و ناهار هم با خودش میاره و نزدیک سه چهار ساعت میمونه و با دوستای قدیمش کلی گپ میزنه و می خنده و میره خونه !

ولی چطور انوروز همه جی اوکی بوده!؟

من حدود یک ماه و نیم وقت شخصیم رو بذای آموزش زینب گذاشتم و  انتظار داشتم کاملا جبران کنه و به نفر بعدی حداقل یکی دو روز آموزش بده ولی حتی پنج دقیقه هم حاضر نشد

حتی خودش ابتکار نداشت که اونروز که واسه تسویه میاد یه ساعت وقت بذاره و آموزش بده به نفر جایگزینش

بگذریم

در مورد بیمه بیکاری هم از حسابدار شرکت پرسیدم و گفت معمولا افراد یه ماه وقت دارن تا اقدام کنند بعد از جدایی از محل کارشون ولی ایشون نه زنگی زد و نه پیگیری ای کرد

بعد از دو ماه زنگ زد واسه چک تسویه ش که ما هم دادیم بهش.

من از حسابدارمون از روز اول خواستم همه جوره با زینب همکاری کنن چون واقعا نیروی عالی ای بود و در ضمن من خودمو تووی رفتنش مقصر میدونستم و لذا میخواستم جبران کنم.

برای خودم متاسفم ! فقط همین


ساعت تقریبا ده  بود که یکی از دوستای دوره دبیرستانم زنگ زد

ما هنوز یه وقتایی همو می بینیم

خلاصه گفت که یه دورهمی هستش و بیا

قول یازده و نیم دادم ولی زودتر رفتم

جای همگی خالی خوش گذشت

کلا من خیلی وقت ندارم تووی اینجور دورهمی ها برم و خداییش نه اینکه بدم بیاد ولی خیلی هم علاقمند نیستم

کلا وقت ندارم

یه اکیپ طبیعت گردی هستن و سه تا از دوستای اون دوره من هم عضو هستن

دخترا و پسرا از خاطرات مشترکشون می گفتن و من فقط گوش میکردم و متاسفانه اهل طبیعت گردی نیستم و خاطره ای هم باهاشون نداشتم

خداییش یه کم حسودیم شد که چرا اینا اینهمه وقت دارن و میرن تفریحات اینجوری ولی من هیچوقت وقت ندارم !

یه کم به خودم فکر کردم که خیلی به خودم کم رسیدم توو این چند ساله!

جالب قضیه اینه که واسه بعضیاشون من آدم موفقی هستم

کلا شیر توو شیره

من میخوام اونجور باشم اونا میخوان اینجور !

ظاهرا هیچی سر جاش نیست !!

شب بدی نبود و بنده خداها تدارک شام هم دیده بودن که هم دیروقت بود و هم غیر رژیمی !

خلاصه فقط نشستم پای سفره

من اگه حکایت زینب پیش نمیومد فکر کنم الان یه ربات شده بودم

خداییش رنگ زندگیم رو عوض کرد!

بعد از مهمانی که من زودتر البته برگشتم و بقیه ادامه دادن

اومدم خونه و تصمیم گرفتم لباسهایی رو که دوست ندارم یا نمی پوشم رو از لباسام حذف کنم

پیراهنها رو کمی پاکسازی کردم ، حدود ده تا پیراهن شد که توو سال گذشته فقط یکی دو تاشون رو اونهم فقط یه بار پوشیدم

همه رو گذاشتم کنار که فردا ردشون کنم

دارم با جزییات می نویسم و فقط آب خوردنم رو ننوشتم

کلا نوشتن رو خیلی دوست دارم


امروز هم بدن درد داشتم بابت تخریب عضله ها و احتمالا رشد اونها البته اونطور که مربی باشگاه میگه!

بیداری صبح و صبحانه املت و حرکت به سمت شرکت

تووی ماشین بودم که منشی خبر داد که اون خانمی که قرار بود بیاد زنگ زده گفته نمیاد و جایی که قبل از شرکت ما رفته واسه مصاحبه بهش گفتند بیا و اونم رفته.

طبیعیه که کمی ناراحت شدم چون نیروی خوبی بود ، گفتم به نفر دوم بگن بیاد و ظاهرا اوکی داد و قرار شد بیاد .

البته یه روز در میون و واسه تست چند روزه تا تصمیم گیری نهایی بشه.

رفتم صرافی و یه سری کار بانکی و بعدشم منشی گفت که یه نفر که دیروز واسه مصاحبه نتونسته بیاد امروز اومد و همکارمون باهاش مصاحبه کرده و گفته بسیار بسیار عالیه و منتظر مصاحبه من مونده بود.

مصاحبه کردم و واقعا هم عالی بود حتی بهتر از اونی که نیومد !

قرار شد ایشون هم از فردا بیاد.

درگیر کار شدم و تلفنها و لیست گیری انبار و نیم ساعت صحبت با نیروی جدید و یکساعت و نیم هم با بخش فنی کار عقب مونده قبلی رو کامل کردیم و ساعت حدودای دو ناهار خوردم و تا پنج شرکت بودم و به دلیل بازی فوتبال پرسپولیس و بدن درد و تنبلی و کم خوابی ، باشگاه نرفتم و حدود بیست دقیقه تووی خونه تمرین کردم. تقریبا بعضی وسایل بدنسازی رو تووی خونه دارم .

بعدشم فوتبال رو دیدم که خدا  رو شکر پرسپولیس برد .


میخوام بخاطر اهمیتی که کامنتهای دوستان و خواننده های محترم واسم داره ، تووی یه یادداشت جداگونه از همه شون تشکر کنم.

کامنتها ، چه خوب و چه بد برای من با ارزش هستند

دم همگی گرم

شاید روزای آخری باشه که وبلاگ نویسی کنم و چون روز دقیقش رو نمیدونم ، گفتم قبل از یهو رفتنم ، تشکر کنم.


سلام

خیلی خیلی سلام ، به اندازه تمام روزهایی که واقعا بیخودی نبودی.

امیدوارم حالت خوب باشه و آرامشی که میخواستی پیدا کرده باشی.

از صمیم قلبم واست آرزوی بهترینها رو دارم.

بابت فوت مامان بررگت بهت تسلیت میگم و عذرخواهی میکنم که همون ایام پیام ندادم چون نمیدونستم کار درستیه یا نه.

انشاالله آخرین غمت باشه.

مثل بارها و بارها بابت اتفاقهایی که بین ما افتاد و باعث شد تو از شرکت بری ، مجددا معذرت خواهی میکنم.

میدونم من مقصر بودم ولی بازم همونطور که قبلن هم گفتم تفاوت و نکته اینجاست که من هم مثل تو ، این داستان واسم پیش اومد نه اینکه من بوجودش بیارم.

در نهایت برای تو اینکه من این علاقه رو درست کردم یا فقط پیغامش رو بهت دادم فرقی نکرد !

بدون تشابه مثل فرق خدا و پیامبرش هست این داستان

تو یه پیام شنیدی ، پیام درگیر شدن حسی من نسبت به خودت ، من بهت میگم من فقط پیام رسان هستم نه بیشتر از اون.

تو با کسی که خبر فوت مامان بزرگت رو داد ، قهر کردی !؟؟؟؟ 

منم فقط حسی رو که انتخابش نکردم و نقشی تووی ایجادش نداشتم و اونهم بعد از دو ماه تحمل کردنش فقط پیش خودم ، باهات در میون گذاشتم فقط همین .

هیچ انتظاری  دیگه ای ازت نداشتم.

خوب یادت هست که بعد از شنیدنش ازم تشکر کردی ، مثل یه خانم درجه یک و متشخص

تشکر کردی که اینقدر صادقانه موضوع رو بهت گفتم

تووی راه خونه تون کلی خندیدی و شوخی کردی

من حتی اون برخورد خوب و شوخی هات رو نمیخواستم و حتی انتظار نداشتم.

ولی تو کم کم عوض شدی و حست داشت تغییر میکرد

یادمه گفتی مغزم تحمل این داستان رو نداره

یادمه گفتی هر روز که داری میای شرکت عذاب وجدان داری

زینب جان ! میشه از خودت بپرسی مگه من از تو چی میخواستم !؟

خودت هم میدونی من آدم بدی نیستم

من هم مثل تو گرفتار یه موضوع ناخواسته شدم

مثال خیلی واست زدم

من میخواستم این موضوع رو آروم حل کنم و نمیخواستم ادامه بدم

همونطور که بارها هم به خودت گفتم ، تو یکی از بهترینهای شرکت بودی و خیلی روی حضورت حساب کرده بودم ولی متاسفانه بخت با من یار نبود که باشی

خیلی برای آموزش تو ، وقت گذاشتم و منتی هم نیست چون لیاقتش رو‌داشتی و هوشش رو هم.

ولی دوست داشتم به عنوان معلم با هر چی که میخوای در نطر بگیری ، بهتر و از زاویه دیگه ای موضوع رو میدیدی و رفتار میکردی.

من هیچوقت تووی رابطه کیی وارد نشده و نمیشم

چه برسه به رابطه قطعی شده ازدواج تو و همسرت

من ویروس تو رو گرفتم و حق این نبود که مثل کسی که ویروس رو اختراع کرده باهاش رفتار کنی

مجموعا من تووی این تصادفی که پیش اومد حتی راننده هم نبودم و مثل تو بکی از مسافرها بودم

هنوز که هنوزه تمام خصوصیات درجه یکت یادم مونده و واقعا از روی خود شیرینی و واسه اینکه فقط تو خوشت بیاد بهت نگفته بودم

واقعا اعتقاد واقعیم بوده و حتی الان که شاید کمی هم از دستت عصبانی هستم ، باز هم پای حرفام هستم

تو یه ترکیب عجیب و‌دست اول از هوش و جذابیت هستی و والسلام


امروزم بعد صبحانه رفتم شرکت.

امروز تمام وقتم به مصاحبه گذشت برای نیروی جایگزین زینب

تعداد زیاد بود و با دو تا از همکارها قرار گذاشتم اونایی رو که اونها مصاحبه میکنند و از نظرشون اوکی هستند ، منم مصاحبه دوم و تکمیلی رو انجام بدم. تشخیص نهایی و بخث حقوق و بیمه و این چیزا معمولا با من هستش البته نه همیشه.

خلاصه اینکه چهار نفر انتخاب شدند که هر دو مصاحبه شون اوکی بود ، در مورد یکیشون به نتیجه نرسیدیم و از سه نفر باقیمانده یکیشون فوق العاده بود و گفتم از فردا تا آخر ماه رو بصورت یک روز درمیون بیاد تا هم اون کارش رو بشناسه و هم شرکت ببینه که اون میتونه از پس کار بر بیادیا نه.

برای روزای مخالف هم نفر دوم رو گفتیم بیاد.

امیدوارم داستان جایگزینی زینب زودتر تمام بشه.

کلا از آدمایی که واسه کارشون می جنگن و از نوع کار خجالت نمیکشن خیلی خوشم میاد.

یه ساعت برای اون دستگاه وقت گذاشتم

حدود ده دوازده تا تماس تلفنی گرفتند واسم

و از صبح تا ساعت سه بعد از ظهر وقت خوردن چای و ناهار رو پیدا نکرده بودم

یه مشکل بخش فنی رو حل کردم 

یکی از مصاحبه شده ها با مامانش اومده بود، خوشم اومد البته اگه فقط به اندازه نگرانی واسه فرزندشون باشه و نه به اندازه ای که فرزندشون نتونه تصمیم بگیره خودش.

ساعت چهار و نیم اومدم خونه ، وسیله برداشتم و رفتم باشگاه

ماه فروردین رو هر روز میرم چون نیمه اولش رو نرفتم

ولی معمولا یه روز در میون میرم

بدن درد دارم تووی قفسه سینه و دستام

از اون دردهای خوب و دوست داشتنیه

رفتم خرید

میوه ، هندوانه ، ماهی، مرغ، نون

حمام و موسیقی و بعدشم پاپ کرن میکروویوی برایتماشای فوتبال

اوه اوه یادم رفت ، یه چرت نیم ساعته هم زدم ، دیشب تا دو و نیم بیدار بودم

امروز وسط مصاحبه ها ، یکی از همکارها و دوست زینب گفت میخواین به زینب بازم پیشنهاد بدم ؟ گفتم بله حتما بگو تا قبل از قطعی شدن با نفر جدید 

ولی اگه با نفر جدیدی شروع بکار کردیم ، بهیچ وجه حاضر نیستم حایگزینش کنم حتی با زینب!!!

به زینب پست جدید میدم ولی حاضر نیستم مسایل شرکت رو با جیزای دیگه قاطی کنم

بعد از ظهر پشیمون شدم و به همکارم زنگ زدم که اگه تا الان نگفتی به زینب ، لطفا اصلا نگو

به هر حال سه بار بهش گفتیم ولی قبول نکرده پس معنی نداره دیگه

ولی گفت که دیر گفتید و بهش گفتم و بازم گفته نه و کلی گلایه هم کرده !!!!

فردا می پرسم که از چی و کی گلایه کرده

احساس میکنم کمی کوچیک شدم توو داستان زینب واسه همینم میخوام یه کم خودمو جمع و جور کنم

فکر نمیکنم از هر نظر توو موقعیتی باشم که هی درخواست و خواهش بکنم !!

روز کاملا معمولی ای بود و امیدوارم نفر جدید فوق العاده باشه


صبح رفتم شرکت ، کمی زودتر از همیشه

نیروی جدید و جایگزین زینب فوق العاده کار کرده و همه بخشها راضی هستن و امروز باهاش اتمام حجت کردم و صحبتهای نهایی رو کردم و بهش گفتم که از بردا بصورت دایمی بیاد،

مودب هستش و باهوش تقریبا

البته زوده در موردش بشه کامل اظهارنظر کرد

چند تا نامه نوشتم و جواب دادم

با نفر الکترونیک جلسه داشتم و پروژه های حدید رو برنامه ریزی کردیم

ناهار خوردم و رفتم به ماموریت بازدید از یه دستگاه یه کارخونه و ساعت چهار خونه بودم 

باشگاه

خرید مواد غذایی

الانم میخوام یه میان وعده بخورم

بعدشم ظرف شویی

بعدشم فوتبال ببینم

بعدشم دوش

بعدشم معلوم نیست

و زندگی نرمال .



با هیچ جور نوشتن ، فراموش نمیشوی !

خسته م کردی

دوست دارم اشتباه کنم و کارهای ناجور بکنم

خسته شدم از بس خوب بودم و سعی کردم خوب باشم

میخوام یکی دیگه باشم

کی این داستان تمام میشه؟

کاش پیش نمیومدی

کی این زمانی که قراره فراموشم بشی تموم میشه؟

نکنه جزیی از من شدی ؟

بیچاره من !


دیشب تا سه شب مهمانی بودم

خوش گذشت

و تا یازده خواب بودم و یه صبحانه ابتکاری درست کردم و خوردم و بعدشم کارواش و بعدشم مراسم سالگرد ختم یکی از آشناها و ناهار هم تدارک دیده بودند.

الانم چای دم کرده و منتظر تساوی فوتبال استقلال سپاهانم !


آخرش این روزها تموم میشن

نگرانی ها و دلهره ها و دلتنگیها تمام میشن

همه چی تمام میشه حتی «ما»ی قدیمی هم تموم میشه

تنها چیزی که قطعیست ، «ما» دیگه اون «ما»ی قدیمی نیستیم

این دلتنگی ها از ما چیز دیگری میسازن

ما عوض میشیم

دو تا دوست با هم از کافه ای که سه ساعت اونجا بودن و کلی با هم گپ زدن ، بیرون میان .با هم خداحافظی میکنن و از هم جدا میشن و هر کدوم از یه طرف خیابون میرن.

اما کمتر از یک دقیقه ، ماشینی با سرعت با یکی از اون دو نفر تصادف میکنه و از هر پا فلج میشه

سه ماه بعد

این یکی داره زندگی عادیش رو میکنه و اما اون یکی چی!؟

باید به کجا ناله کنه ؟

فرقش چی بوده !؟

من هم یه روز یه تصادف شدید عاطفی کردم

الانم اون داره زندگی عادیش رو میکنه و اما من چی !؟

هر روز باید با سوال بدون جواب روبرو باشم که چرا ؟

به کجا باید گلایه کرد؟

فقط باید ناله کرد و گریست و بس!

باالاخره تموم میشیم !

ما چگونه ما شدیم !؟

فقط شاید یک چیز دردهای ما را تسکین میدهد

دیدار اون دوست کافه شاپی !

چه در کافه چه در خانه روی ویلچر !

فقط دیدار دوست است که آلام ما را کمی تسکین میدهد و شاید فراموش

من اما خوش شانس نبودم و دوستم را از دست دادم

کلا کوچ کرد و رفت

خدا به داد من برسد


پنجشنبه ها رو حدود سه چهار ماهی هست که تعطیل کردیم

ولی امروز مهمان داشتم از یه کارخونه ایرانی چینی که تووی ایران مسقر هستن.

پارسال میخواستند یه دستگاه بخرند، من مشاورشون بودم و خیلی به نفعشون کار کردم و از یه ضرر بزرگ نجاتشون دادم. خوشبختانه بهم اعتماد کرد و امسال میخواد با ما کار کنه.

خلاصه جلسه خیلی خوبی بوود و ناچار شدم یکی از نفرات بهش فنی و یکی از بهش فروش رو همراهم بیارم.

ساعت یک جلسه تمام شد، رفتم یه کم خرید و بعدشم بدلیل کم شدن وزنم رفتم خیاطی و دو تا شلوارمو تنگ کنندو بعدش ناهار و بعدشم یه خواب نیم ساعته و بعدش باشگاه و بعدشم الان ولو شدم رو تخت و باید برم حمام و بعدشم یه قرار دارم.

کلا چشم بهم میزنیم ، میگذره

چقدر روزانه نوشتن بیخودیه !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مجله الاسين تقديرنامه لوح تقدير Joanna نوشته های روزبه شریف نسب معهد اللغة العربیة MATERIALS SCIENCE NEWS اشعارعلیرضارضائی زمانستان علوم انسانی Injection Molding Systems طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل