اول اینکه من کلا به وقت خیلی اهمیت میدم
وقتی کسی برای من یا کار مربوط به من وقت میذاره ، جدا از اینکه نتیجه ش چی بوده برای من ارزش داره
در مورد وبلاگ هم همینطور
دوستانی که لطف کردند و وقت گذاشتند و خوندند مطالب رو ، همیشه از وقتی که گذاشتند تشکر کردم
چون برای این وبلاگ هدف دیگه ای به جز نوشتن یه ماجرایی که اخیرا واسم پیش اومده که کمی تحمل عواقبش رو واسم راحت تر کنه ، در نظر نداشتم ، برای همین هم خیلی نمیتونم برای قصه خودم دلیل بیارم و قسم بخورم ، اونهایی که یه کم سخت باور میکنن ، من کاری از دستم برنمیاد که وقایعی که اتفاق افتاده رو اثبات کنم واسشون.
البته اگه هر کی شک داره براحتی میتونه بپرسه و اطمینان پیدا کنه که این داستان واقعیست یا تخیلی.
یه بار میخوام بصورت شفاف و واضح بگم که ؛
این حکایت زینب ، کاملا و صد در صد واقعیست و هیچ اغراق و زیاده گویی در کار نبوده و نیست و نخواهد بود.
دوست یا دوستانی که میخوان مطمئن بشن ، خودشون دنبال راه اطمینان پیدا کردن از داستان باشند ، نه اینکه از من بخوان که اثبات کنم حرفامو.
البته محبت میکنن وقت میذارن و پیگیری میکنن ولی هرجایی شک کردن آماده پاسخگویی هستم
من وبلاگ نویس نیستم ، کلا حرفه م این چیزا نیست
این داستان منو وادار به نوشتن کرد
خداییش نه وبلاگ کسی رو دیدم و نه وقت خوندن وبلاگی رو دارم و فقط عاشق نوشتنم و احتمالا دوستان حرفه ای متوجه آماتور بودن من شدن تووی وبلاگ نویسی
من هر چی رو حس کنم می نویسم
دوست عزیزی کامنت زیر رو فرستاده:
«
درباره این سایت