موندم اونوقتا که هیچ غمی جز کار و بیزنس و پیشرفت نداشتم چطور داشتم زندگی میکردم و کلا این وقتایی که زینب برای خودش برداشته ، قبلا به چیا فکر میکردم!؟
موندم که من باعث شدم ذهنم این شکلی بشه یا ذهنم این شکلی شده و داره منو راه میبره!؟
یه کم پیچیده به نظر میرسه و شاید مثل داستان مرغ و تخم مرغ باشه
هر چی میخواد باشه فکر کنم مغز کلا نتونه جای خالی رو هضم کنه
یعنی حتما یه جایی تووی ذهن باید برای اینکارا باشه
خیلی توو فکر کنترل کردن داستان و یاد و حضور ذهنی زینب نیستم که نمیشه ولی دوست دارم دلیل بوجود اومدن و پر و بال گرفتن این دختر رو تووی ذهن خودم بدونم
میدونم که من دنبال یه ایده هایی تووی بیرون خودم بودم و شاید همه رو یه جا تووی زینب دیدم
ولی چرا آخه؟
داشتم زندگی کاری خودم رو میکردم
عین سیل اومد و خراب کرد و رفت
«حالا من موندم و این ویرونه ها»
از ناله کردن خیلی خوشم نمیاد ولی مینویسم تا کمی سبکتر بشم
فقط اینو میدونم که قدرت ذهن از قدرتهای دیگه احساس میکنم کمی بالاتره
درباره این سایت